10:25:05 PM. بده تاج
اگر نامرعی میشدم...
کاش می شد! کاش می توانستم در تار و پود هوا حل شوم، به ابرهای سفید تبدیل شوم و در چشم به هم زدنی از این سو به آن سو بروم. کاش می شد نامرعی!
اگر نامرعی میشدم، دیگر از نگاه سنگین غریبه ها و قضاوت های تلخشان نمی ترسیدم. در خیابان قدم می زدم و به دور از هر نگاه تیزی، بدون هیچ دغدغه ای به تمام جزئیات زندگی اطرافم می پرداختم.
با چشم نامرئی خود، به قلب خانه ها سرک می کشیدم و داستان های پنهان در پشت درهای بسته را کشف می کردم. رازهای نهفته در دل انسان ها را می دیدم و به عمق روح آن ها نفوذ می کردم.
بدون آن که دیده شوم، به کمک نیازمندان می شتافتم. مظلومان را از چنگال ظالمان رها می کردم و عدالت را به حق خودش باز می گرداندم.
در دل جنگل ها و کوه ها گم می شدم و با جانوران وحشی دوست می شدم. در اعماق اقیانوس ها شنا می کردم و رازهای نهفته در دل آب های آبی را کشف می کردم.
اما...
با نامرئی شدن، چشم های عاشق به من نگاه نمی کردند و صدای شادی لب خنده های عزیزانم گوشم را نوازش نمی داد.
با نامرئی شدن، احساس نمی کردم، لمس نمی کردم و بوی عطر عزیزانم را حس نمی کردم.
در نهایت با نامرئی شدن، از عالم واقعیت دور می شدم و به یک سایه بی روح تبدیل می شدم.
با وجود تمام جذابیت های نامرئی شدن، من ترجیح می دهم که در دنبال آرزوهایم با چشمانی که می بینند و قلبی که احساس می کند، قدم بردارم. من می خواهم که با تمام وجودم زیستن را تجربه کنم و از شیرینی احساس وجود و زندگی لذت ببرم